رها رها ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

شازده امیر و رها بانو

جام جهانی

گلهای  من امروز تیم ملی ما گل کاشت و ما به جام جهانی راه پیدا کردیم همه مردم خوشحال شدن از این موفقیت بزرگ خواستم این شادی رو برای شما هم ثبت کنم  امروز بعد از بازی رفتیم بیرون خیلی شلوغ بود همه مردم خوشحال بودن جوونها که از خوشحالی همه میرقصیدن شب هم موقع برگشتن به خونه خیابونا هنوز شلوغ و پر از ترافیک بود تو ترافیک که وایساده بودیم رها پشت شیشه بود هرکی تو جیگر مامانو میدید نمیتونست راحت بگذره همه یا برات بوس میفرستادن یا صدای ضبطشون که بلند بود بلندتر دست میزدن تو هم یا بهشون میخندیدی یا براشون دست تکون میدادی که یعنی منم میرقصم امیر هم همش دنبال پرچم ایران بود که بگیره از شیشه ماشین تکون بده وقتی که بابا براش پرچم گرفت خیالش را...
29 خرداد 1392

این چند روز

سلام به امیر و رهای خوشگلم :                                                                میخوام از این چند روزی که نبودم براتون بنویسم خدا برای هیچ مادری نیاره که بچه اش مریض شه واقعا سخته مخصوصا با داروهای الان که اصلا به درد نمیخورن اینارو گفتم که بگم بعد از اینکه رها جونم بهتر شد امیر عزیزم حالش بد شد یکدفعه تب کرد بردیمش دکتر که گفت تب ویروسی باید کنترلش کنین چون تبش خیلی بالا بود کلی تو این چند روز پسر گلم وزن کم کرد واقعا سخت گذشت چون تبش با استامینوفن پایین نمیومد باید شیاف...
25 خرداد 1392

ویرووس

سلام به عزیزای مامان خیلی وقت که براتون ننوشتم چون رها مریض شده بود طبق گفته دکترا ویروسی شده بود سه روز تب کرد و شکم روی خیلی لاغر شدی نازنینم تازه داری بهتر میشی ولی خیلی لجباز شدی هنوزم از دندون خبری نیست ولی خوشگل مامان الان مبل رو میگیری وایمیستی و قدم برمیداری مامان و موقع گریه کردن مثل بلبل میگی خیلیم شیطون شدی وقتی امیر مهدی جیغ میزنه تو صداتو میبری بالاتر بلندتر جیغ میزنی با اون دستای کوچولوت امیر و میزنی وقتیم چیزی رو میخوای که نباید بهش دست بزنی و ازت میگیریم اینقدر گریه میکنی که مجبور میشیم بهت بدیم  الانم که مشغول بازی بودی خوردی زمین و سرت کبود شد  ...
17 خرداد 1392

رها تب داره

سلام عزیزای مامان الان که دارم براتون مینویسم شما خوابین رها کنار بابا محمد خوابیده وامیر مهدیم کنار مامان خوابیده رهای من امروز از صبح که بلند شدی حالت اصلا خوب نبود  همش تب میکردی بابا محمد هم نبود رفته بود تهران کار داشت منم دیدم بابا نیست شمام حالت بده وسیله هامونو گرفتم رفتیم خونه مامان نسرین تا هم من تنها نباشم هم اینکه بچه ها که کنارم بودن خیالم راحت بود موقع رفتن چون مامان نسرین همراه عمه مرضی اومده بود دنبالم منم می خواستم با عجله برم پایین که منتظرشون نذارم هم گوشیمو خونه جا گذاشتم هم پستونک تو رو  البته تا اخرین لحظه فکر میکردم پستونکت از دهنت افتاده ولی الان که اومدم خونه دیدم خونه است ولی بعد از ظهر که نمی خوابیدی و ل...
9 خرداد 1392

هورا هورا رها نه ماهه شد

رهای من نه ماه شدنت مبارک مامانی  یه موقعهایی که بر میگردم به عقب میبینم چه زود اون روزها گذشت روزهای قبل از دنیا اومدنت خیلی از زایمان میترسیدم گلم همش با خودم میگفتم یعنی من میتونم از پسش بر بییام امیر چون تجربه اولم بود و چیزی از زایمان نمیدونستم ترسی هم نداشتم ولی تو تجربه دومم بودی برای همین خیلی میترسیدم چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که پرستار تورو گذاشت تو بغلم تو با اون صورت سرخ و پف کرده ات به مامان نگاه میکردی و اروم بودی الان دیگه رهای من با تکیه به هر چیزی که محکم باشه وایمیسته تا مامانو میبینه دنبالش راه میافته و ممه ممه و ما ما میگه در که باز میشه کلی ذوق میکنه دد دد میگه بای بای کردن بلده و با دیدن داداشی کلی ذوق میک...
6 خرداد 1392

پدر را کوه مشکلهاست بر دوش پدر اتشفشان سرد و خاموش

پدر عزیزم روزت مبارک میخوام بدونی همیشه به بودنت و وجودت افتخار میکنم چون میدونم هر جا که باشی مثل کوهی استوار پشتم هستی و دستانت را هزاران بار می بوسم  چون میدانم خیلی برای ما زحمت کشیده ای و از تو ممنونم که با وجودت برای بچه هایم بهترینها را به ارمغان اوردی .                                                                                                             &n...
3 خرداد 1392

تعطیلات

پسر گل مامان امروز اخرین روز مدرسه اشو گذروند و از فردا تعطیلاتش شروع میشه عزیزم امروز وقتی از مربیتون خانم بابانیا خداحافظی و رو بوسی کردی مربیتون بهت گفت امیر جونم سید منو ببخش اگه یه موقع صدامو بلند کردم میبخشی؟ و تو در جا جواب دادی اره قربونت برم اینقدر مهربونی عزیزم بعد تا از مدرسه اومدیم بیرون گفتی مامان دلم برای مربیهام تنگ میشه   راستی امیر جونم امروز تقویمی که مدرسه براتون درست کرده بودن و یه سری کارهات از اولین روز تا امروز رو اوردی خونه تا یادگاری نگه داری                      این تقویم سال 92 که مدرسه برات درست کرد پسرم            &nbs...
1 خرداد 1392

جمعه ای که گذشت

صبح جمعه با سر و صدای رهای شیطون که همش ممه و ما ما میگفت بلند شدیم ویکدفعه تصمیم گرفتیم ناهار بریم بیرون برای همین هم با نیلو و شکیبا که خاله هاتن تماس گرفتم و اونهام طبق معمول پایه اماده بودن منم تندی امیر و رهامو اماده کردم قرار شد من ناهار بگیرم بریم دنبال بچه ها اخرین لحظه مامان نسرین هم با ما اومد.  این  امیرم موقع رفتن               اینم رها ناناز موقعی که میخواستیم بریم .                                                موقع رفتن هوا خوب بود صاف بود و افتابی ولی همینک...
30 ارديبهشت 1392
1